بعد از سه سال.............
هر گاه می رفتی سفر
رنگ زندگی من می پرید
و نبض ضربانم کند می شد
و همه چیز هستی
آهسته و کند می گذشت
تا تو دوباره باز می گشتی.............
آن روز که رفتی سفر
زندگی مرا هم
در چمدان کوچکت گذاشتی
و دیگر هیچ چیز از آن خاکستر ها تحویلم ندادند
حتی زندگی خودم را......
سوغات نرسيده ات پيشكش عزیز من
زندگي ام را باز مي گرداني؟؟؟
پي نوشت:
*دلم براي خاك سردت تنگ شده است و مي روم اينجا در اين شهر سنگي،كنار قبرستان ابي طالب تا شايد اندكي اين بغض خفقان آور آرام شود.اينجا در آغوش خداوند آرامم و جاي تو خالي نيست كه هستي!در لحظه لحظه حضورم و شادماني درونم مانند دختركان كوچك است وقتي در عالم رويا مي بينمت و به سويت مي دوم،اینجا در آغوش خداوند همه چیز خوب است و این شهر کوهستانی نفس های آدم را به شماره نمی اندازد و هتل ها و برج های بلند و سر به فلک کشیده اش،آبی زلال آسمان را سیاه نمی کند و گمان نمی کنم هیچ چیز تا آخر دنیا ،حس امنیت مطلق داشتن را از این حرم امن بگیرد.
*قرار این بود که ناپدید باشم تا 40 روز،چه کنم که این دل بی سامان طاقت نیاورد!!
*به جای همه شما روی ماه خدا را بوسیدم و سلامتان را رساندم
*قرار این بود که ناپدید باشم تا 40 روز،چه کنم که این دل بی سامان طاقت نیاورد!!
*به جای همه شما روی ماه خدا را بوسیدم و سلامتان را رساندم
+ نوشته شده در 2008/12/5 ساعت 15:27 توسط فاطمه
|