حالم بد است مثل زمانی که نیستی!
دردا که تو همیشه همانی که نیستی!
 وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
 وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
 عاشق که می شوی نگران خودت نباش
 عشق آن چه هستی است نه آنی که نیستی
 با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
 دربند این خیال نمانی که نیستی!
 تا چند من غزل بنویسم که هستی و
 تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی!
 من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
 بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

 ۱-سرم عجیب شلوغ است و اوضاع در هم و من مثل آن اولین باری که رفتم فریزر خانه مان را تمیز کنم و همه چیز را ریختم بیرون و دیدم نمی توانم و دارد  از خستگی گریه ام می گیرد و ساعت ۱۱ زنگ زدم به صادق که در جلسه خبری وزارت دفاع بود و باز مظلوم نمایی کردم که دارم دیوانه می شوم و نمی دانم چکار کنم و بیا کمکم کن!!و او آمد و کمکم کرد که وسایل فریزر را دوباره بچینیم و بد عادتم کرد از آن روز که وقتی هنگ می کنم منتظر آمدنش باشم حالا از هر کجای کهکشان و از هر طبقه آسمان...........

 ۲-حکایتم درست شبیه LMONدر افسانه ۱۹۰۰(The legend of 1900)شده است.نمی توانم از کشتی پیاده شوم،از خشکی می ترسم ،یا احساس تعلق به این کشتی شکسته می کنم؟!خدا کند آخرش در کشتی سوزانده نشوم.

۳-این پا در گل مانده حاجتش را از خدا گرفت!می گویم برایتان ،رفتار خدای من با من عمیق مصلحانه و کریمانه است و چه خوب خدایی دارم من!!

۴-دوستی می گفت:بی سوادی و باید بیشتر بخوانی!راست می گوید دوستم،بی سوادم و چه کنم که نیمه سنتی مغزم همیشه حکم می راند و مرا به ماندن و در جا زدن و خفقان گرفتن و تحمل حقارت آدمها را داشتن تشویق می کند..........

۵-غزل بالا از یک شاعر جوان خوش ذوق است.غلامرضا طریقی،راستش زیاد به دلم نچسبید؟!چرا گذاشتمش؟

۶-منت می گذارید اگر دعا کنید برای صبوری این دل ناماندگار بی درمان،

من هم دعایتان می کنم................