شیطان را می بینم.......

شیطان این روزها عجیب تکاپو می کند،می گویم شیطان و یاد حرف عزیزی می افتم که می گفت:شیطان از سایه تو می آموزد و من احمقانه و شیطنت آمیز خندیده بودم.................شیطان را حس می کنم،در رگهایم،در تپش قلبم،در احساسم،در سلول های نوک انگشتانم و در خونی که به مغزم می دود.

شیطان را می بینم،یاد آن خوابی می افتم که دستانم بسته بود و کسی با حرص تمام صورتم را چنگ می زد،من مستاصل بودم،درد می کشیدم،صورتم می سوخت،تا مغز استخوان درد می کرد،اما فریاد نمی زدم و تنها چشمان پر کینه ام حقارت و کوچکی ام را به رخم می کشید........

شیطان را می بینم،او نگاه پر کینه ای ندارد،شخصیتش شبیه مارلون براندو در پدر خوانده است،به همان متانت!!!!و می نشیند و جان کندن قربانیانش را در سایه می نگرد، و نوشیدنیش را می خورد و آن لبخند زهر ماری را بر لب دارد.............

شیطان را می بینم و او هم مرا و صدایش را می شنوم که می گوید:عزیزکم،قدرت مبارزه با من را که نداری،گلم!!خودت را خسته نکن و بگذار خدای خصوصی و شخصی ات برایت بماند،و آموزه های کهنه ات،کودکم!بگذار تتمه ایمانت را نگیرم،بگذار وجدانت آهسته بیاید و برود و چنگ نزند بر روح لطیفت،قشنگم!من نگرانت هستم،بیا با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم...........

شیطان را می بینم و صدایش را می شنوم در آستانه سفر به شبه جزیره خداوند که می گوید:یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند//این بار می برند که زندانی ات کنند،می گوید:آب طلب نکرده همیشه مراد نیست//گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند..........

شیطان را می بینم و صدایش را می شنوم و پایان این داستان لابد در کتیبه محفوظ نگاشته شده است،دلم آخر داستان را می خواهد،خوب یا بد...........

*در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز                             چه توان کرد که سعی من ودل باطل بود

سفر.........

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
                                       این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

ایل و تبار ما....

مادرم می گوید:
تیر و طائفه شما دوست داشتن را نمی داند!
می خواهم بگویم:خوب هم می دانیم، عمیق می دانیم،اما......
حرفم را می خورم.با خودم می گویم:تیر و طائفه ما دوست داشتن را نمی داند؟!
راست می گوید مادرم
قلب همه تیر و طائفه ما مثل گورستان است
آنها که دوستشان داری و اندکند،می مانند و می میرند و هیچ چیز جایشان سبز نمی شود!
قلب تیر و طائفه ما صحراست
آب ندارد برای گل دادن محبت!
شاید خون عشیره ام،خون طائفه ام،خون نسلی که از آن زاده شدم،باعث می شود حرفهای پسرک ساده دل را باور نکنم
و نه اینکه بخندم به شعور و شخصیت انسانی اش،مبهوت می مانم که چه می گوید!با چه زبانی حرف می زند که من نمی فهمم!
دوستت دارم یعنی چه؟
و خیلی دوستت دارم چه فرقی دارد؟
و کاش بدانی که دوستت دارم در درک مفهوم این معنا مرا یاری می کند؟؟
زمانی که عاشقت بودم.
راستی یادم رفت از پسرک بپرسم مگر عشق حساب و کتاب دارد؟زمان سرش می شود؟؟
مادرم می گوید:
تیر و طائفه ما دوست داشتن را نمی داند
شاید منظور مادر این بود که چقدر باید خاص باشی تا قبیله ات تو را بپذیرند!
ومن خندیدم
مادرم خاص بود،صبور و مهربان
مادرم خاص است که تیر و طائفه ما دوستش دارند
کاش به مادر می گفتم،نامه نگاری هایم را برای زینب و سارا
و یا یادداشت های عاشقانه روی یخچال را برای....
شاید مادر راست بگوید
محبت قبیله مان قطره باران است
اگر به دریا بپیوندد رشد می کند و اگر صید صدف شود پنهان می ماند
عمر کسی دیگر به دیدن مروارید صف قد نمی دهد!
می دانم مروارید جایش امن است!
تنها قرار است از دیده ها پنهان بماند!
محبت تیر و طائفه ام از جنس مروارید است
عمیق ،سخت،و غیر قابل دسترس!!
 پی نوشت:
*جایی خوانده بودم وقتی دل کسی را بخواهد و زبان کس دیگری را بگوید هر سه بازنده اند.
*چنانت دوست می دارم که روزی گر فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

بهانه بودنم.......

می گوید بهانه بودنم...
و می چشم طعم آن را در دهان
                                    شیرین است
و زبانم تلخ می شود وقتی به انتهایش می رسم
انگار کن که لیمو خورده ای!
دوست ندارم بهانه بودن کسی باشم
به دروغ!!!
هیچ گاه
دوست نداشته ام
هیچ کس
             هیچ وقت
                         هیچ کجا
                                    منتظرم باشد
و این تعریف دست نیافتنی من از آزادی است!!!

                                                                    فاطمه ،اول آبان ۱۳۸۷