دلم میخواهد برگردد.لااقل در خوابم بیاید تا حرف نگفته ای که در دلم سنگینی می کند برایش بگویم.              شب قبل از رفتنش خیلی اصرار کردکه آخر قصه ای را که ناتمام خوانده بود برایش بگویم،آنقدر بیقرار بود که نمی توانست آرام بگیرد و کتاب بخواند، به اصرار من "من او"را شروع کرده بود. داشت شنود اشباح را می خواند که نیمه تمام گذاشت واین رمان را شروع کردخوشش آمده بود و سرعت خواندنش خیلی بالا رفته بودانگار میدانست که زمان ندارد میخواست آخر قصه را بداند.میگفتم عزیز دل تمام لذت رمان به این است که غافلگیرت کند میگفت:حالا تو بگو حاج علی فتاح میمیرد؟گفتم همه ما میمیریم.گفت علی و مهتاب به هم می رسند؟گفتم تو چی فکر می کنی؟ صبح همان روز تنها کتابی که با خودش به مانور برد"من او" بود.تعجب کردم و پرسیدم اونجا می تونی کتاب بخونی؟گفت:یک ذره اش  مونده توی هواپیما می خونم!صبح تا حدود ساعت 5/1 پرواز نکردند.ده بار باهم تماس تلفنی داشتیم پرسیدم چکار می کنی،حوصله ات سر نرفته؟گفت نه دارم کتاب می خونم بدجنس  آخرش چی می شه؟ نمیدونم کتاب رو تموم کرد یا نه؟نمی دونم فهمید علی و مهتاب هیچ وقت به هم نرسیدند؟فقط یک چیز توی دلم مونده که بهش بگم کاش بیاد تو خوابم.کاش یک روزی ببینمش و تو چشماش سیر نگاه کنم و بگم :ساده دل عزیز من:"من عشق و عف ثم مات مات شهیدا"